آب و سنگم داد بر باد آتش سوداي من

شاعر : خاقاني

از پري روئي مسلسل شد دل شيداي منآب و سنگم داد بر باد آتش سوداي من
کسمان ترسم به درد يارب و ياراي مننيستم يارا که يارا گويم و يارب کنم
غارت هاروتيان شد زهره‌ي زهراي مندود آهم دوش بابل را حبش کرده است از آنک
جو به جو مي‌ديد شب حال دل رسواي منشب زن هندوي و جانم جوجو اندر دست او
دانه زن بيدانه بيند خرمن سوداي منهر زن هندو که او را دانه بر دست افکنم
شعر خاقاني است گوئي اشک آتش‌زاي منچون ببارم اشک گرم، آتش زنم در عالمي